آلفرد یعقوب‌ زاده: حسن جنگجو گفت پدرم من را فرستاده جنگ

آلفرد یعقوب زاده، فرتوربردار جنگ ایران و عراق
آلفرد یعقوب زاده، فرتوربردار جنگ ایران و عراق
بازگشت پیکر کودک‌ سربازی به اسم "حسن جنگجو" پس از ۳۴ سال به ایران، توجه‌ ها را به سمت فرتوربردار فرتوری تاریخی از او برده است. آلفرد یعقوب‌ زاده، ثبت‌ کننده ی لحظه‌ ای است که آن کودک ۱۳ ساله، در حالی‌ که نگرانی در چشم‌هایش موج می‌ زند، بدن در آب دارد و تفنگ در دست. فرتوری که در زمان جنگ ایران و عراق و بعدها هم مورد استفاده ی تبلیغاتی رژیم سواستفاده گر جمهوری اسلامی قرار گرفت. هتا گروهک تروریستی حزب‌ الله هم از آن سود جست و بر دیواری در لبنان نقاشیش کرد. اکنون برخی ادعا کرده‌ اند که یعقوب‌ زاده فرتوربردار این فرتور نیست و چه‌ بسا برای این تصویر، صحنه‌ سازی کرده باشد. آلفرد این روزها در هندوستان است. چند روز پس از مرگ مادر حسن جنگجو که پس از شنیدن خبر بازگشت پیکر فرزندش چشم از جهان فروبست، یکی از همکارانش با یعقوب‌ زاده تماس می‌ گیرد و این خبر را می‌ دهد. او هم اکنون هم مورد اتهام جعل فرتور است و هم تعجب می‌ کند که چرا همه ی این سال‌ ها از این فرتور استفاده ی تبلیغاتی شده است. در زمان ثبت فرتور چه میان او و حسن جنگجو گزشت ؟

داستان فرتور "حسن جنگجو»" چه بود ؟ این فرتور کجا گرفته شده است ؟
هویزه بود. تمام نیروهای چمران جنوب اهواز بودند. هنگامی که نیروهای عراقی آغاز به انداختن خمپاره می‌ کردند، همه باید روی زمین دراز می‌ کشیدیم. این فرتور از نخستین بارهایی است که خطر را مقابل چشمانم می‌ دیدم. به خودم می‌ گفتم غلط کردم، من دیگر فرتور نمی‌ گیرم. وقتی داشتم به خودم می‌ پیچیدم این نوجوان را دیدم که او هم آشفته است. او جوان‌ ترین رزمنده بود. ترسیده بود و من را بغل کرده بود. خود من هم ترسیده بودم و در بغل او بودم. به او گفتم چرا به اینجا آمدی ؟ گفت پدرم من را فرستاده است !! گفتم من هم مانند تو ترسیده‌ ام، آرام بگیر، یواش یواش یاد خواهی گرفت. کودکان که تعلیمات نظامی نداشتند. آنها را به جبهه می‌ آوردند که هم جنگ بود و هم آموزش. مخصوصن بچه‌ های ستاد جنگ‌ های نامنظم که بیشترشان کشته شدند. آنها به مناطق حساس می‌ رفتند و تا جایی که به خاطر دارم، ۹۵ درصد آنها کشته شدند. مستفا چمران هم از فرماندهان آنها بود.


با کودک‌ سربازان دیگر هم هم‌ کلام شدید ؟ چه وضعیتی داشتند ؟
فرتورهای بسیاری از رزمنده‌ های جوان دارم. یکی می‌ گفت خانواده‌ ام من را فرستاده‌ اند و یکی دیگر می‌ گفت خودم آمدم. اما به نظرم مسئله ی اساسی خانواده است. وقتی نوجوانی ۱۳ ساله می‌ گوید می‌ خواهم به جنگ بروم، این خانواده است که باید جلوی او را بگیرد. چرا پدر این خانواده یا برادر این نوجوان به جنگ نرفتند ؟ چرا او رفت ؟ این پرسش ها در آن زمان برای من پیش نیامده بود که بخواهم از آنها سوال کنم. در آن زمان می‌ گفتند که بچه‌ ها را به جبهه می‌ فرستند تا راحت‌ تر مرگ را قبول کنند !! هرچند من از پیرمرد تا نوجوان را آنجا می‌ دیدم.

با توجه به مشاهده‌ های شما چنین بود ؟ آیا بچه‌ ها راحت‌ تر مرگ را می‌ پذیرفتند ؟
در آن زمان دو گروه نیرو در جنگ حضور داشتند. یکی نیروهای مسلح و ارتش شاهنشاهی که شده بود ارتش جمهوری اسلامی و نظم داشت و نوجوانان را نمی‌ پذیرفت؛ دیگری نیروهای بسیج مردمی. من آن زمان مشغول تحصیل بودم و در رده ی حرفه‌ ای جودو کار می‌ کردم. با خودم به انتخاب رسیده بودم که جودو را ادامه دهم، به المپیک بروم و قهرمان شوم ؟ معماری داخلی بخوانم ؟ اما در آن زمان به پول و درآمد فکر نمی‌ کردم. بی خیال شدم و سمت فرتوربرداری رفتم. وقتی انقلاب شد، خمینی گفت که ما سرباز نمی‌ خواهیم بلکه نیروهای بسیج می‌ گیریم. من به سربازی رفته بودم و از نخستین سربازهای جمهوری اسلامی بودم که معاف شدم. سربازهای نوجوان و جوان بیشتر در گروه بسیج هستند که هیچ نظمی ندارد. تفنگ به دستت می‌ دهند و می‌ گویند در راه خدا بجنگ. بچه‌ ها وقتی از عملیات برمی‌ گشتند گله داشتند که چرا شهید نشدند. به آنها می‌ گفتند نگران نباشید فردا هم حمله هست. خدا نخواست امروز شهید شوید، فردا خدا می‌ خواهد. نمی‌ دانم آیا بچه‌ ها بیشتر روی مین می‌ رفتند ؟ در جنگ ایران همه ی آدم‌ ها از هر سن و سالی روی مین می‌ رفتند. ترجیح می‌ دادند کشته شوند تا اسیر. در آن زمان خود من هم بچه بودم، تجربه نداشتم و از این پرسش ها نداشتم.

چرا از سربازی معاف شدید ؟
هنگامی که خمینی روی کار آمد، بخشی از ارتش را منحل کرد. می‌ گفتند به فرمانده‌ های ارتش اعتمادی نداریم و بیشتر آنها را اعدام کردند. بهترین راه را ایجاد ارتش مردمی می‌ دانستند. ارتش مردمی هم، همین بسیج بود. می‌ گفتند ما به سرباز احتیاج نداریم و از مردم می‌ خواهیم هر وقت جنگی درگرفت، به نیروهای مسلح مردمی بپیوندند. ما را هم که از نخستین گروه‌ های سرباز پس از انقلاب بودیم، معاف کردند. چند ماه پس از آن جنگ آغاز شد که بیشتر از نیروهای بسیج و سپس از ارتشی‌ ها استفاده کردند. در ابتدا مردم با چاقو و بیل از آبادان و خرمشهر حفاظت می‌ کردند. تکاور، سرباز و ارتشی نبود و همه فرار کرده بودند. سربازگیری که سپس آغاز شد، همان بسیج بود. وظیفه ی سپاه هم حفاظت از انقلاب و رژیم جمهوری اسلامی بود. آنها نباید به جبهه می رفتند. باید می‌ ماندند از نظام حفاظت کنند. برای همین بسیج به راه افتاد که راحت‌ تر می‌ توانست نیرو تولید کند. مستفا چمران یک‌ دسته از نیروهای نظامی را که زندانی بودند، برای استفاده از تجربه‌ ی شان آزاد کرد و به همراه نیروهای بسیج در جنگ‌های نامنظم شرکت داد.

پر رنگ‌ ترین مسئله‌ ای که از دوران جنگ به خاطر دارید، چیست ؟
بیشتر به دنبال کسب تجربه بودم. به دلیل همان اعتیادی که گفتم، چشم بسته و بدون هیچ پرسشی پیش می‌ رفتم. هنگامی که جنگ آغاز شد، در بنگاه خبری آسوشیتدپرس و گاما مشغول بودم. داشتیم ناهار می‌ خوردیم که صدای انفجار آمد. گفتند نیروی هوایی صدام فرودگاه را بمباران کرده است. به فرودگاه رفتیم و دیدیم که همه چیز سوخته است. دو روز پس از آن، با کامیون و اتوبوس خودم را به خرمشهر رساندم و دو روز آنجا ماندم. اما همه می‌ گفتند مطبوعاتی‌ ها ممکن است ستون پنجم باشند. برای همین ما را بیرون می‌ کردند. به تهران برگشتم و گفتم فردا پیش مادرم و خانواده‌ ام به آمریکا می‌ روم. اما آبادان و سپس اهواز را گرفتند. در آن زمان بنی‌ صدر رییس‌ جمهور و فرمانده ی نیروهای مسلح بود و همکارش هم تیمسار فلاحی بود. تیمسار فلاحی پس از حمله آی بادان، ترور شد. برای رفتن به جبهه باید از سپاه و ارشاد مجوز می‌ گرفتم. کمال خرازی در آن زمان مسوول ستاد تبلیغات جنگ بود و با ما که برای مطبوعات خارجی کار می‌ کردیم خوب نبود. من از راه چمران به جنگ می‌ رفتم. تا اینکه خرمشهر سقوط کرد و پس از اینکه او کشته شد، دیگر ارتباطاتی نداشتم. حضورم در جنگ مانند یک معتاد بود. فکر می‌ کردم به این شکل به کشورم خدمت می‌ کنم. فرتورهایم را همه دوست دارند و من هم خوب کار می‌ کنم. بار دومی که به خرمشهر رفتم، صادق خلخالی هم آنجا بود. او را دیدم و گفتم می‌ خواهم فرتوربرداری کنم. گفت بیا و دو روز با خلخالی بودم. حمله‌ ها خیلی شدید بود و ترسیده بودم. می‌ گفتم نه این جنگ و نه این انقلاب مال من نیست. به خودم گفتم تکلیفت را با خودت مشخص کن، نباید بترسی. خودم را قانع کردم که نترسم. البته بارها به خودم گفتم غلط کردم و این آخرین بارم است. اما باز هم می‌ رفتم. می‌ توانم بگویم نیمی از آن عرق ملی بود و نیمی دیگر، نوجوانی و هیجان.

به نظر شما چه چیز باعث می‌شود یک فرتور نمادین شود ؟ برای نمونه همین فرتور از "حسن جنگجو"
...دقیقن نمی‌ دانم. برای نمونه همه از این فرتور استفاده کردند. خودم هم متوجه نشدم چرا. هتمن ترکیب این فرتور قابل تقدیر و استفاده بود یا واقعن به درد تبلیغات می‌ خورد. همین فرتور را روی دیوار سرفرماندهی حزب‌الله در شهر بعلبک لبنان در اندازه ای حدود ۱۰ متر نقاشی کرده بودند. وقتی آنجا بودم، من و همکارم را برای بازجویی بردند. به آنها گفتم من فرتوربردار این فرتوری هستم که نقاشی کرده‌ اید، گفتند حالا برو و اگر مشکلی پیش آمد به سراغت می‌ آییم. به نظرم روی برخی از فرتورها فکر می‌ کنند. یعنی نمایشنامه و فرتور را برای استفاده ی تبلیغاتی درست می‌ کنند. در حالی‌ که خود من ناخود آگاه این فرتور را گرفته بودم. نمی‌ دانم چه‌ جوری این فرتور به اینجا رسید. الان هم که پیکر حسن جنگجو به ایران برگشته است، تعجب می‌ کنم که همه درباره ی آن صحبت می‌ کنند.

دقیقن چه چیزی باعث تعجب شما شده است ؟
از اینکه همه از این فرتور استفاده می‌ کنند و تنها شمار کمی هستند که نام من را زیر آن می‌ گزارند. برخی می‌ گویند محل فرتور آبادان و گروهی دیگر می‌ گویند خرمشهر است. برخی ها هم می‌ گویند ساختگیست. در روزهای گزشته هتا رایانشانی ایی داشتم که می‌ گفت این فرتور در ویتنام گرفته شده است. الان ۳۴ سال است که این فرتور مورد استفاده قرار می‌ گیرد. برای من هم باعث تعجب است و هم دردسر. چون خیلی از فرتوربرداران عزیز داخل ایران حسادت می‌ کنند و تهمت می‌ زنند. هتا می‌ گویند خودش رفته و صحنه‌ سازی کرده و فرتور در جبهه نیست. باعث تاسف و غم‌ انگیز است که شمار بسیاری از فرتوری استفاده می‌ کنند و در زمان جنگ هم نمادی برای جذب نیرو می‌ شود و سپس این‌ چنین برخورد می‌ شود. برای من افتخار است که فرتورم را چنین نمادین استفاده کردند. اکنون اینکه بچه‌ها را شستشوی مغزی دادند یا نه، مشکل من نیست. حضور نیروهای بیشتر توانست خواب راحت‌ تری برای خانواده ی ما به همراه داشته باشد. اکنون می‌ گویند فرتور را آلفرد درست کرده است، بگویند.



درآمدی بر این جستار
این جستار از تارنمای ایران وایر آورده شده است. نکته هایی که مایلم بدانها اشاره کنم، "عرق میهن پرستی" یا به گفته ی آلفرد یعقوب زاده "عرق ملی" ۵۰ درصدیش در آغاز جنگ بوده که در پایان با خواندن جمله ی "اکنون اینکه بچه‌ها را شستشوی مغزی دادند یا نه، مشکل من نیست. حضور نیروهای بیشتر توانست خواب راحت‌ تری برای خانواده ی ما به همراه داشته باشد"، برایم اینگونه مشخص شده است که چیز زیادی از آن ۵۰ درصد بر جای نمانده است.

اما با نگاه انصاف که ادامه دهیم، بیان واقعیت های تلخ هشت سال جنگ ضد میهنی خمینی حرامزاده و خمینی زادگانش، کاری مهم و قابل ستایش است. اشاره به اینکه کودکان این مرز و بوم در حالی زیر باران گلوله و خمپاره جان های تازه و پر روحیه و جسارت کوچکشان بر خاک میهن می غلتید که ملیون ها مرد آریایی اصیل و غیور کزایی در پستوهای خانه و بازارهای مال و منال و زرنگ بازی، مشغول درآوردن یک لقمه نان البته حلال بوده اند. این تاریخ آنقدر نزدیک است که هتا معاصر هم نمی توان آن را خواند. "کودک سرباز" یک خیانت به انسانیت و استفاده از کودکان در جنگ به هر بهانه و هر ترفند و هر توجیهی، یک "جنایت جنگی" است که هنوز که هنوز است هیچ کس و مطلقن هیچ کس بر روی آن کار نکرده است و فریاد وااسفا سرنداده؛ گویا به سود هیچ کس نیست. هازمان اجتماعی و فرهیختگی وجدان انسانی ما ایرانیان با سکوت و خموشی گزیدن در برابر زشنی های میهن، رشد نخواهد کرد.

ما ملتی سرخورده، خمیده، سرکوب شده و گوش به فرمان و ترسو هستیم و از اینرو، از ماست که بر ماست.

داریوش افشار

نظرات

پست‌های پرطرفدار