رنج و معنا

این نوشتار، در بن و در بخشی سترگ، برگرفته از سخنان "آیدین آرتا" می باشد. اصل سخنان وی در ویدیویی که در پایان این نوشتار آورده شده است، قابل دسترسی است.


من در جایی خواندم که یادگیری هدف زندگیست و پیوند یا سنجش میان "یادگیری" و "معنا" را چگونه می توان بررسی کرد ؟

سرچشمه ی رنج، ناتوانی و محدودیت ما در برابر آشوب (Entropy) است. محدودیت های ما که عامل رنج ما در برابر آشوب است، مایه ی داستان پردازی بی زمانی و بی کرانگی است. جایی خوانده بودم که "زمان و فضا" اهریمنی هستند. از اینرو، سرچشمه ی رنج را شاید بتوان اهریمنی دانست و ناگزیر. در این سخن، باور به خدا و اهریمن موهوم بیان نمی شود و اینها تنها استعاره هستند.

- تاریخ، سرگزشت، داستان و گزشته ی ما از جمله نیاکان ما و در نتیجه آنچه که کرده ایم، یعنی تمدن و فرهنگ ما، آداب و زبان و سنن ما، همگی تا مرز آشوبگری ادامه دارند و نه در پایان این آشوبگری، که فرای این آشوبگری، رنج می تواند با بسته شدن دفتر خاطرات کزاییمان به پایان برسد. از اینرو، این می تواند توجیهی باشد بر موهوم بودن بهشت الکزا و جهنم الکزا و خدایی که موجودیتش با خونریزی و تنها تا پایان زندگی کزایی انسان ها برقرار است و پس از مرگ انسان، او نیز می میرد، اما افسانه اش برای دیگر انسان های زنده باقی می ماند و این نوید زرین که "خدا مرده است"، آرزوی آزاد زیستی بشر از اندیشه ی موهوم و ستمگر وجود غداری آسمانی را آنگاه شکوفا می کند که افسانه ی خدای موهوم نیز در میان بشریت بمیرد.


- "آیدین آرتا" به نقل از "کارل یونگ": انکار همیشه به سرکوب منتهی می شود و نه رهایی. پذیرش آگاهانه ی اضطراب، رنج و درد به عنوان بنیان زندگی، می تواند انسان را آزاد کند. به گفته ی بودا، همه ی رنج های زندگی از دلبستگی ها و وابستگی ها سرچشمه می گیرند. رنج، سرچشمه ی خرد و در نتیجه رشد ما نیست، زیرا اگر رنح رهایی بخش بود، تاکنون همه ی انسان ها باید خردمند می شدند و به آزادی دست می یافتند !!

اینجا نکته ای ژرف را در خود دارد که تفاوت بودا و برهمن ها را بیان و آشکار می کند. زیرا بودا بر این بود که رنج بیشتر، خرد بیشتر به بار نمی آورد. از اینرو، برده ی رنج بودن و با تحمیل رنج به خود، به این خیال خام افتادن که می توان به آزادی و روشیدگی و خرد رسید، توهم و یاوه ای بیش نیست. پس تفاوتی بنیادین میان "رنج جویی و رنج پرستی" با "پذیرش داوطلبانه و آگاهانه ی رنج" وجود دارد.


اینکه انسان های بزرگی با روان های بزرگ، با رنج های بی شماری بر خود، بار دیگر می ایستند و قد علم می کنند و در مسیر روشنایی و خرد، همت خود را به کار گرفته و به پیش می روند، بدین معنای انحرافی نیست که آنچه سبب پایداری و مقاومت آنها شده است، رنج هایی است که بر آنان رفته است، بلکه در این رفتار و کردار بزرگمردانه است که باری دیگر "برخاسته اند و ایستاده اند و به راهشان ادامه داده اند". پس اصل، برخاستن با زخم هاست و نه زخم ها و رنج هایی که دیده اند. بر خود رنج را هموار کردن و مویه و زاری بر رنج هایی که دیده ایم، شکوه و سربلندی را در پی ندارد و از این رهگزر، همه ی آموزه های مغزشویانه و ضد بشری دینی و اسلامی، جز مهملاتی انسان ستیزانه و منکوب کننده ی احساسات و آزادی انسان نیستند و بدین سبب بوده است که دین همیشه انسان را سرکوب کرده و راه آزادی را بر او بسته و او را به هرزگی و ناکجا کشانده است و بدین خاطر است که همیشه مردمان دین باره و دستگاه های مهار ذهنی دینی، انسانیت را در قهقهرای موجودیت خود پایبند و باورمند به خرافات هر چه بیشتری کرده اند که هرگز قرار نبوده و نیست راه به خوشبختی و آزادی انسان ببرد.

قدرت انسانی، بیشتر از قدرت زخم ها و رنج های تحمیل شده به اوست. درد کشیدن، با رنج کشیدن فرقی اساسی دارد. بودا در این باره می گوید که درد کشیدن از زندگی، جبر زندگی است، اما رنج کشیدن از این درد، انتخاب ماست.

نیرومند بودن و دلیر بودن، به معنای قوی تر بودن انسان نسبت به رنج هایش می باشد. تنها مبارزان بر رنج های جهان چیره می شوند و آنها کسانی هستند که از رویارویی با رنج های پیش روی، شگفت زده و غافلگیر نشوند و هر لحظه آماده ی رویارویی با آنها را داشته باشد و بداند که هتمن بر آنها چیره خواهد شد. زندگی سراسر رنج است.

ایمان، به معنای باور داشتن نیست. ایمان به معنای شور و شوق زندگی و شادمانی است. به دیگر سخن، شادخواری همان قانونی زرین است که از مولانا تا نیچه، بر اهمیت آن تاکیدهای بسیاری شده و اینست که سرچشمه ی قدرت انسان است تا به گفته ی نیچه، به انسانی مستقل، دلیر و قدرتمند تبدیل شویم و به گفته ی نیچه، رنج برای انسان، آزمون قدرت و استقلال و دلاوری ماست. معنای زندگیست که مورد اختلاف است و آن اینکه، آیا معنایی والا و برتر از انسان وجود دارد که انسانیت بدان بیاوزید و زندگی خود را معنادار کند و یا اینکه چنین معنای پیش فرضی در قاموس جهان وجود ندارد و انسان باید خودش معنای زندگیش را به وجود آورد.


شاید با پذیرش معنای پیش فرض و دیرین و یا جاودانگی معنای فراباستانی باشد که بتوان اینگونه در زندگی در جستجوی معنا نیز بود که در نتیجه ی زندگی سرشار از رنج های گریز ناپذیر و اجباری، راه های چیرگی بر رنج نیز وجود دارند.

به گفته ی یونگ، رنج ما به عنوان بیماران کم و بیش روانی، از اینجاست که دقیقن متوجه آن چیزی که بر ما رفته است، نیستیم. به دیگر سخن، رنج ما از این نیست که می دانیم چه بدبختی ها و ستم هایی بر مارفته است. و باز به دیگر سخن، این فراموشی انسان است که او را فراگرفته است و محدودیت درک و فهم او و در نتیجه آگاهی او نسبت به آنچه که روی داده و در نتیجه باز هم روی خواهد داد را، به رنجی می کشاند که نمی تواند از آن بدون آگاهی و بیداری و گسترش درک و فهم خود، رهایی یابد. اینکه انسان آنچه که برای صدها هزاران سال بوده است را فراموش کرده، تمدن های سترگش را از دست داده و از عرش به فرش خاک افتاده و هنوز نمی داند !!


فراموشی و در نتیجه نادانی یا به گفته ی عربش "جهل"، دستاورد تاریکی برای انسانیت است تا پیوسته در زمین و در آرزوهای و رویاهای خود دست و پا بزند و باز هم پیوسته و همیشه رنج بکشد. آنچه که انسان در این تاریکی با خود یدک می کشد، آگاهی بسیار اندکی است که از اصل آگاهی گسسته است. بنا بر گفته ی یونگ، سفر به تاریکی درون، سفری برای خودآگاهی و به یادآوری است و این به معنای انداختن نقاب هایی (Persona) است که هر روز بر چهره ی خود می زنیم تا شخصیت (Personality) و نقش شخصیت (Character) خود را بازی کنیم و این پیشتر نیز گفته شده است که ما در این جهان همه بازیگریم یا هر کسی را بهر کاری ساختند و یا اینکه چکیده وار، انسان ها بدون خود آگاهی، باطلانی هستند سرگردان و معطل.

آگاهی اندک و کنونی ما، آگاهی بخش شده میان تاریکی و روشنایی و نیمه ی خواب و نیمه ی بیدار ماست.

سرنوشت، در واقع همان آگاهی پنهانی است که در نیمه ی خود آگاه ذهن ما وجود دارد و چنانچه ما به خود آگاهی نرسیم، این سرنوشت و یا همان آگاهی پنهان نهاد ذهن ماست که سررشته ی زندگی ما را به دست می گیرد. انسانی که به خود آگاهی و کشف جهان تاریک نیمه ی پنهان ذهن خود می رسد، انسانی است که بر سرنوشت خود دست می یابد و آن را مهار می کند و به اختیار خود درمی آورد.


کسانی که سرنوشت خود را به دست نمی گیرند، تاریکی بر آنها چیره خواهد ماند و سرنوشتشان را رقم خواهد زد.

بدون تامل، درک و شناخت تاریکی، ما جز کودکانی ساده اندیش و روزمره زی نیستیم. یگانگی وجود، همانا چیزی جز یکی کردن نیمه ی تاریک و روشن ذهن یا همان نیمه ی خود آگاه و ناخود آگاه ذهن نیستند. این تعریف انسانی است که سرآغاز رستگاری را در وجود خویش بنیان می نهد. انسان های ساده لوح، یعنی انسان هایی که نتوانسته اند وجود ذهنی خود را یکی کرده و یگپارچه کنند، در این توهم به سر می برند که انسان های خوبی هستند و این ورد زبان هر روزه ی بیشتر مردم است که فلانی آدم خوبی است، حال آنکه وی نه می داند خوبی چیست و نه می فهمد درونش از پلیدی و جنگ میان پلیدی و پاکی، غوغایی است.

تفاوت این انسان نادان و ساده لوح با فردی که به آگاهی یکپارچه ی ذهنی خود رسیده است، اینست که آنچه که آن ساده لوح می کند، در نتیجه ی وهم خوب بودن خود از خود، و در نتیجه توهم خوب رفتاری و خوب کرداری آنهاست؛ اما انسانی که به پادشاهی ذهن دست یافته است و دو قلمروی ذهنی خود را یکی کرده است، به این نکته آگاه است که در عین وجود پلیدی در ذهن خود، راه و رفتاری دیگر را در پیش گرفته است که از آن تعبیر به نیروی نیکی می کند.

نظرات

پست‌های پرطرفدار