خاکستر سیمرغ
زنده یاد شاهپور بختیار:
“جمهوری اسلامی خمینی یک مجهول مطلق است، اگر کسی برای فهمیدن این موضوع به متون گذشته مراجعه کند، پشتش به لرزه در می آید. او نه تعدد گروه های سیاسی را می پذیرد و نه دموکراسی را؛ می خواهد روحانیت، قانونی الاهی را اجرا کند. همه چیز اینجا شروع می شود و اینجا تمام می شود”.
مردم شعار می دادند:
“آنکه که گزشته از جان، برای حفظ ایرانف شاهپور بختیاره”.
در جریان کمال گرایی تهی دستان و سست مغزان هیجان زده که بازیچه ی آخوندهای انگل ایسی و دلارهای آمریکایی و نفوذ شوروی شده بودند و می پنداشتند الله از ژرفای دوزخ موعودش، منجی دیگری برای آنها فرستاده است، مردی برخاست...
مردی که به جرم میهن پرستی و پایبندی به اصول آزادی، مردم سالاری، جدایی دین از دولت و سیاست و استقلال ایران و فرهنگ بالنده ی انسانیش، در ۱۵ امرداد ماه ۱۳۷۰، در راه آرمان ایران خواهی و مقاومت ملی در برابر خمینی ضحاک، با ناجوانمردانه ترین نیرنگ، جاوید نام شد.
در آن هنگام، مردم شوریده بر بال های شاهین، بال های کرکس لاشخواری را پر و بال می دادند که فردای به اصطلاح انقلابشان آنان را به خاک و خون کشید، به شکنجه ی شان دست یازید و در میهن و از میهن پراکندشان. در همان هنگام اما، بودند توده های از صدها هزاران مردم که برای پشتیبانی از وی و دولتش که پشتیبان و تداوم میراث خونین مشروطه بود نیز، تظاهرات کردند و در سایه ی سیمرغ می خروشیدند. آن زمان اما کوتاه بود و سیلی که استعمار بنیان کن غرب و شرق علیه موجودیت ایران راه انداخته بودند، بسیار سهمگین تر از آن بود که اینان بتوانند جلوی آن را بگیرند.
کانون استعمار، اژدهای خمینی را آنگاه به جان ایران انداخت که ده ها سال و بلکه سده ها بود که خون ایران را از روح و جسم می مکید و جان ایران را آرام آرام ضعیف کرده بود و در همان حال جهانگیری استعمارگر، سرکوبگر و کشتارگر خود را در پهنه ی گیتی می گستراند. در زمانی که ایران داشت از ضعف خود به اقتداری ملی و مردمی می رسید، کارخانجات و مدرسه ها و آزادی های مردان و زنان داشت رویش می گرفت و زنان می توانستند قانونی دوشادوش همسران و پدران و پسران خود در هازمان سنت زده ی غرق در خرافات دینی و غیر دینی، عرض اندام کنند، توطئه ی شورش ۵۷ به اجرا درآمد.
ابرهای این ستمگری آسمان و زمین ایران را دربرگرفت و خورشید پنهان گشت و امیدها ناامید شد و دغلبازی های اسلامی رنگ و لعاب یافتند و جان گرفتند و شمار بسیاری فرتور جلاد خون آشامی را در ماه دیدند که ۱۳ سال آزگار در آب نمک غرب ایران ستیز خوابانده شده بود. در زمانی که خمینی دجال برای بازگشت به میهنمان “هیچ احساسی” نداشت، یک مرد بود که ایستاده بود و تنها او بود که به نام ایران قد برافراشت تا جنبش مشروطیت ادامه یابد و حکومت همچنان حکومت قانون باشد. تلاش کرد تا ناخرسندی های دامن زده شده از سوی دستگاه های استعمار روس و انگل ستان (سرخ و سیاه) را با دادن آزادی های بسیار بیشتر کاهش دهد، ساواکی که مورد نفرت گشته بود را منحل کرد و دولت قانونیش را در بستری از آشوب و کینه برقرار نمود و از اختلاف های حزبی و جناحی که هتا تا به امروز نیز در قلمروی به اصلاح مبارزاتی میان اپوزوسیون با هم و میان اپوزوسیون با ولایت فقیه در جریان است - دعوای معمول شاه دوستان و مصدقیان - را به کنار نهاد و سوگند خورد تا نخست وزیر ایران باشد و کشور را به سوی آرامش و برقراری نظم و همچنین دادگری اجتماعی و حکومت قانون سوق دهد. مجالش ندادند.
زنده یاد شاهپور بختیار، که سکان این کشتی توفان زده را تنها برای ۳۷ روز در اختیار داشت، در نهایت با خیانت چند جانبه و توطئه های آشکار و پنهان، از ارتشیان به اصطلاح بی طرفی چون قره باغی و فردوست گرفته تا دکتر کریم سنجابی و مهدی بازرگان و ...، مجبور به رها کردن دولت شد؛ مردی بود که به راستی مرغ این توفان بود. ایشان درباره ی خیانت ارتش به دولت قانونی و قانون اساسی و حکومت پادشاهی مشروطه که منجر به سقوط دولت شد، چنین گفت:
“بی طرفی میان چه ؟ میان قانون و بی قانونی ؟...”
در جای دیگری ایشان در یک گفتگو می گوید:
“اگر صد مرتبه من برگردم به ایران، خدای نخواسته و عمرم سی دفعه تکرار بشه، بنده باز خواهم گفت، همونطور که گالیله گفت ، هر چه می خواید بگید، زمین می چرخه، خواهم گفت که دمکراسی تنها راه نجات ایرانه، هر چه قدر نجات ایرانهف هر قدر مشکل باشه، هر قدر دشوار باشه و هر قدر که ما ناپخته باشیم، ولی باید شر وع کرد، از یک روز و از یک جا”.
آری زنده یاد شاهپور بختیار، هموند اخراجی جبهه ی ملی - که خود آکنده بود از کاسه لیسان خمینی صفت که ضمن داشتن درد و ورم اسلامی که با فریادهای وا اسلامای خمینی، جنبیدن گرفتند - و مورد نفرت و کینه ی روشنفکرانی که با همه ی درایت و شعور سیاسیشان خمینی ضحاک را به جای حکومت مشروطه به قدرت نشاندند، به همراه سنجابی و فروهر از سران برجسته ی جبهه ی ملی، خطاب به شاه ایران، از “گرفتاری های جاودانه يعنی: ساواک، فساد، نبود آزادی های سياسی و رعايت نشدن قانون اساسی” نوشت. (شاهپور بختيار؛ يکرنگی، ص ۱۱۳)
در اين نامه آمده بود: “تنها راه حفظ وحدت ملی و حقوق فردی، ترک استبداد، احترام به قانون اساسی، رعايت اعلاميه ی جهانی حقوق بشر، لغو نظام تک حزبی، دادن آزادی مطبوعات و اجتماع، آزادی زندانيان سياسی، دادن اجازه ی بازگشت به تبعيدی ها و برقراری حکومتی برخوردار از اعتماد عمومی و مراعات کننده ی قانون اساسی است”. زنده یاد بختيار در کتاب خاطرات خود می نويسد:
“در همان روز بلافاصله پس از نوشتن نامه چمدانم را هم حاضر کردم، چمدان کوچک مخصوص زندانم را که در آن لوازم اوليه جا می گرفت، تا وقتی به سراغم آمدند آماده باشم. به اين قضايا عادت داشتيم”. (يکرنگی، ص ۱۱۳)
شاهپور بختيار پذيرش پست نخست وزيری را مشروط به تحقق هفت شرط کرد که شاه به دليل وضعيت بحرانی ايران همه ی آنها را پذيرفت. اين شرايط عبارت بودند از:
“آزادی مطبوعات، انحلال ساواک، آزاد کردن زندانيان سياسی، انتقال بنياد پهلوی به دولت، حذف کميسيون شاهنشاهی، خروج شاه از ايران و عدم دخالت وی در انتخاب وزيران”.
شاهنشاه ایران در واپسین سخنرانی تلوزیونی خود در ایران، مردم را به پشتیبانی از دولت قانونی ترغیب کرد و گفت:
“همه به ایران بیندیشیم، فقط به ایران بیندیشیم”.
دژخیمان ولایت فقیه، در تاریخ ششم آگست یک هزار و نهصد و نود میلادی، رهبر پر فضیلت و گرانمایه ی تنها اپوزوسیون راستین و نخستین اپوزوسیون رژیم ضحاک آخوندها را در منزل شخصیش ترور کرد؛ او که با یکرنگی زندگی کرد و جاودانه شد.
“جمهوری اسلامی خمینی یک مجهول مطلق است، اگر کسی برای فهمیدن این موضوع به متون گذشته مراجعه کند، پشتش به لرزه در می آید. او نه تعدد گروه های سیاسی را می پذیرد و نه دموکراسی را؛ می خواهد روحانیت، قانونی الاهی را اجرا کند. همه چیز اینجا شروع می شود و اینجا تمام می شود”.
مردم شعار می دادند:
“آنکه که گزشته از جان، برای حفظ ایرانف شاهپور بختیاره”.
در جریان کمال گرایی تهی دستان و سست مغزان هیجان زده که بازیچه ی آخوندهای انگل ایسی و دلارهای آمریکایی و نفوذ شوروی شده بودند و می پنداشتند الله از ژرفای دوزخ موعودش، منجی دیگری برای آنها فرستاده است، مردی برخاست...
مردی که به جرم میهن پرستی و پایبندی به اصول آزادی، مردم سالاری، جدایی دین از دولت و سیاست و استقلال ایران و فرهنگ بالنده ی انسانیش، در ۱۵ امرداد ماه ۱۳۷۰، در راه آرمان ایران خواهی و مقاومت ملی در برابر خمینی ضحاک، با ناجوانمردانه ترین نیرنگ، جاوید نام شد.
در آن هنگام، مردم شوریده بر بال های شاهین، بال های کرکس لاشخواری را پر و بال می دادند که فردای به اصطلاح انقلابشان آنان را به خاک و خون کشید، به شکنجه ی شان دست یازید و در میهن و از میهن پراکندشان. در همان هنگام اما، بودند توده های از صدها هزاران مردم که برای پشتیبانی از وی و دولتش که پشتیبان و تداوم میراث خونین مشروطه بود نیز، تظاهرات کردند و در سایه ی سیمرغ می خروشیدند. آن زمان اما کوتاه بود و سیلی که استعمار بنیان کن غرب و شرق علیه موجودیت ایران راه انداخته بودند، بسیار سهمگین تر از آن بود که اینان بتوانند جلوی آن را بگیرند.
کانون استعمار، اژدهای خمینی را آنگاه به جان ایران انداخت که ده ها سال و بلکه سده ها بود که خون ایران را از روح و جسم می مکید و جان ایران را آرام آرام ضعیف کرده بود و در همان حال جهانگیری استعمارگر، سرکوبگر و کشتارگر خود را در پهنه ی گیتی می گستراند. در زمانی که ایران داشت از ضعف خود به اقتداری ملی و مردمی می رسید، کارخانجات و مدرسه ها و آزادی های مردان و زنان داشت رویش می گرفت و زنان می توانستند قانونی دوشادوش همسران و پدران و پسران خود در هازمان سنت زده ی غرق در خرافات دینی و غیر دینی، عرض اندام کنند، توطئه ی شورش ۵۷ به اجرا درآمد.
ابرهای این ستمگری آسمان و زمین ایران را دربرگرفت و خورشید پنهان گشت و امیدها ناامید شد و دغلبازی های اسلامی رنگ و لعاب یافتند و جان گرفتند و شمار بسیاری فرتور جلاد خون آشامی را در ماه دیدند که ۱۳ سال آزگار در آب نمک غرب ایران ستیز خوابانده شده بود. در زمانی که خمینی دجال برای بازگشت به میهنمان “هیچ احساسی” نداشت، یک مرد بود که ایستاده بود و تنها او بود که به نام ایران قد برافراشت تا جنبش مشروطیت ادامه یابد و حکومت همچنان حکومت قانون باشد. تلاش کرد تا ناخرسندی های دامن زده شده از سوی دستگاه های استعمار روس و انگل ستان (سرخ و سیاه) را با دادن آزادی های بسیار بیشتر کاهش دهد، ساواکی که مورد نفرت گشته بود را منحل کرد و دولت قانونیش را در بستری از آشوب و کینه برقرار نمود و از اختلاف های حزبی و جناحی که هتا تا به امروز نیز در قلمروی به اصلاح مبارزاتی میان اپوزوسیون با هم و میان اپوزوسیون با ولایت فقیه در جریان است - دعوای معمول شاه دوستان و مصدقیان - را به کنار نهاد و سوگند خورد تا نخست وزیر ایران باشد و کشور را به سوی آرامش و برقراری نظم و همچنین دادگری اجتماعی و حکومت قانون سوق دهد. مجالش ندادند.
زنده یاد شاهپور بختیار، که سکان این کشتی توفان زده را تنها برای ۳۷ روز در اختیار داشت، در نهایت با خیانت چند جانبه و توطئه های آشکار و پنهان، از ارتشیان به اصطلاح بی طرفی چون قره باغی و فردوست گرفته تا دکتر کریم سنجابی و مهدی بازرگان و ...، مجبور به رها کردن دولت شد؛ مردی بود که به راستی مرغ این توفان بود. ایشان درباره ی خیانت ارتش به دولت قانونی و قانون اساسی و حکومت پادشاهی مشروطه که منجر به سقوط دولت شد، چنین گفت:
“بی طرفی میان چه ؟ میان قانون و بی قانونی ؟...”
در جای دیگری ایشان در یک گفتگو می گوید:
“اگر صد مرتبه من برگردم به ایران، خدای نخواسته و عمرم سی دفعه تکرار بشه، بنده باز خواهم گفت، همونطور که گالیله گفت ، هر چه می خواید بگید، زمین می چرخه، خواهم گفت که دمکراسی تنها راه نجات ایرانه، هر چه قدر نجات ایرانهف هر قدر مشکل باشه، هر قدر دشوار باشه و هر قدر که ما ناپخته باشیم، ولی باید شر وع کرد، از یک روز و از یک جا”.
آری زنده یاد شاهپور بختیار، هموند اخراجی جبهه ی ملی - که خود آکنده بود از کاسه لیسان خمینی صفت که ضمن داشتن درد و ورم اسلامی که با فریادهای وا اسلامای خمینی، جنبیدن گرفتند - و مورد نفرت و کینه ی روشنفکرانی که با همه ی درایت و شعور سیاسیشان خمینی ضحاک را به جای حکومت مشروطه به قدرت نشاندند، به همراه سنجابی و فروهر از سران برجسته ی جبهه ی ملی، خطاب به شاه ایران، از “گرفتاری های جاودانه يعنی: ساواک، فساد، نبود آزادی های سياسی و رعايت نشدن قانون اساسی” نوشت. (شاهپور بختيار؛ يکرنگی، ص ۱۱۳)
در اين نامه آمده بود: “تنها راه حفظ وحدت ملی و حقوق فردی، ترک استبداد، احترام به قانون اساسی، رعايت اعلاميه ی جهانی حقوق بشر، لغو نظام تک حزبی، دادن آزادی مطبوعات و اجتماع، آزادی زندانيان سياسی، دادن اجازه ی بازگشت به تبعيدی ها و برقراری حکومتی برخوردار از اعتماد عمومی و مراعات کننده ی قانون اساسی است”. زنده یاد بختيار در کتاب خاطرات خود می نويسد:
“در همان روز بلافاصله پس از نوشتن نامه چمدانم را هم حاضر کردم، چمدان کوچک مخصوص زندانم را که در آن لوازم اوليه جا می گرفت، تا وقتی به سراغم آمدند آماده باشم. به اين قضايا عادت داشتيم”. (يکرنگی، ص ۱۱۳)
شاهپور بختيار پذيرش پست نخست وزيری را مشروط به تحقق هفت شرط کرد که شاه به دليل وضعيت بحرانی ايران همه ی آنها را پذيرفت. اين شرايط عبارت بودند از:
“آزادی مطبوعات، انحلال ساواک، آزاد کردن زندانيان سياسی، انتقال بنياد پهلوی به دولت، حذف کميسيون شاهنشاهی، خروج شاه از ايران و عدم دخالت وی در انتخاب وزيران”.
شاهنشاه ایران در واپسین سخنرانی تلوزیونی خود در ایران، مردم را به پشتیبانی از دولت قانونی ترغیب کرد و گفت:
“همه به ایران بیندیشیم، فقط به ایران بیندیشیم”.
دژخیمان ولایت فقیه، در تاریخ ششم آگست یک هزار و نهصد و نود میلادی، رهبر پر فضیلت و گرانمایه ی تنها اپوزوسیون راستین و نخستین اپوزوسیون رژیم ضحاک آخوندها را در منزل شخصیش ترور کرد؛ او که با یکرنگی زندگی کرد و جاودانه شد.
چکامه ی زیر، از آقای علی شاکری زند هموند شورای عالی نهضت مقاومت ملی ایران (نمیر) است که در سوگ زنده یاد شاهپور بختیار سروده است:
* زرير، از پهلوانان شاهنامه، پسر لهراسپ، برادر گشتاسپ و سپهسالار ايران در جنگ ايرانيان با ارجاسپ پادشاه توران بود. او در اين جنگ ها، در اثر جادوی “بيد رفش” پهلوان جادوگر تورانی ملقب به “بيدرفش جادو” به قتل رسيد.
همین مقاله در ایران گلوبال
از خاک، اين سفر...
زاريد ساقيان که ز ميخانه پير رفت
موييـــد! ابرو بــاد! که از بيشه شير رفت
گرييد بخرادان که زديوان عقــل و داد
فرزانه نجيب و دبيــر خبيــر رفت
ناليــد! چنگ و عود! که ناهيد شد خموش
وز خاک سوی عرش ملائک، نفير رفت
غريــد! رعد و برق! که ناگاه آفتاب
اندر محاق از پــی بهــرام و تيـــر رفت
باريــد ديدگان به رخان چشمه های خون
کان رهنمای خضر خصال بصير رفت
در آسمان پاک وطن پرتوی دمـيـــد
اما نزد سپيده و مهــر منيـــر رفت
ای عاشقان داد بسازيد جامه چاک
کآن مهربان دادگـر بی نظير رفت
ای سالکان عشق به سر خاک غم زنيد
کز شهر عاشقان صنم دلپذير رفت
پرواز مرغ طوفان از آسمان گذشت
ز آواز پر او به ثريا صفير رفت
خون سياوش است که شد خاک سرخ از او
جادوی " بيدرفش"* گرفت و زريـر رفت
شهر و کوير و بيشه ايران به سوگ اوست
کان مير شهر و بيشه و کوه و کوير رفت
نادان رنگ باز سيه کار دون بماند
دانای هوشيار و صديق دليـر رفت
افکند تير آرشی از قعر جان و پس
سالار باوفا سوی سردار پـيـر رفت
شايد که آرمند شغالان و روبهان
کزصحن روزگار، يـل شيرگيــر رفت
آن کاو به دل نبودش، هيچ از خطر خبر
عمری خطير زيست و حالی خطير رفت
زد تکيه بر اريکه ايام، دين فروش
فرمانروای کشور دل ها، وزيــر رفت
دريای علم و بحر سخائی که مهر او
ز اروند تا بدان سوی دريای سير رفت
بر پاپـکان و تنسر موبــد خبر بريد
شاپور، فخر سلسلـه اردشير رفت
تنها نرفت نادره سردار بختيــار
بوذرجمهر رفت و اميـر کبيـر رفت
سالوس و ابتذال فراتخت اقتدار
آيين مهر و داد بزير از سرير رفت
تا عالم سروش، خروش از کتيبه ها
بهر تظلم از سوی خلق کثير رفت
بگذشت روزگار ظهور پيمبــران
وزخاک، اين سفر، سوی گردن سفير رفت
. . .
. .
. . .
بن می برد به شاخ، زبر دست زورگوی
زين روی گفته اند که خواهد بزير رفت
توفيــد! سيل و طوفان! شوييـد خانه را
از لوث اين عفــن که به چرخ اثيــر رفت
شوريد مردمان و بر آريد بيخ شــر
از همت شماست که خواهد شرير رفت
کولاک کين خلق چو غــرد، بنای ظلم
خواهد به باد همچو حصار حصير رفت
جان ها دلير باد! که کابوس اشک و خون
خواهد زخواب مام وطن، ناگزير، رفت
خاک فرنگ! آه ! چه دانی به سينه ات
اين نازنين که بود که امشب اسير رفت!
ع. ش. زنـد
پاريس، چهاردهم آگست يک هزار و نهصد ونود ويک
* زرير، از پهلوانان شاهنامه، پسر لهراسپ، برادر گشتاسپ و سپهسالار ايران در جنگ ايرانيان با ارجاسپ پادشاه توران بود. او در اين جنگ ها، در اثر جادوی “بيد رفش” پهلوان جادوگر تورانی ملقب به “بيدرفش جادو” به قتل رسيد.
همین مقاله در ایران گلوبال
نظرات
ارسال یک نظر