خمس دهی، حلال شود، به ز آنست که کل آن حرام شود !!

شیخی به چرت بود که زنش وارد شد به تعجیل، بگفتا: شیخا چه نشستی که آش شله قلمکار دهند اندر هیئت ابوالفضلی !!
پس شیخ به عبا و عمامه شد و دیگ به دست، سمت دروازه پیش گرفت. چون رسیدن همی کوی، هیئت را خیل خلق بدید در آشوب و هیاهو. در اندیشه شد که نوبتش نیاید و شکم در حسرت بماند. ره ز میان صف گشوده، بالای دیگ برسید. دیگ آش، نیمه یافت. پس آشپز را بگفت: دست نگاهدار، که آش نزری را اشکالی است شرعی !!


آشپز بگفت: از چه روی ای شیخ ؟
خلق نیز به گوش شدند.

شیخ بگفت: قصاب بدیدم به بازار که گوسپند، تازه ذبح بکرده، سر به کناری نهاده بود. چون ز سر بگزشتم، هیوان به ناله و اشک شد که قصاب آب نداده، هلاکم نمود. هم از این روی، حرام باشد آن گوشت و این شله !!

مردم را ولوله افتاد و آشپز را پرسش که: حال که کار ز کار بگزشته، چه باید کرد شیخا ؟
شیخ بخاراند ریش را و بگفتا: خمس آش به عمام دهید، حلال شود !!

پس خلق بگفتند آشپز را که:
خمس دهی حلال شود، به ز آنست که کل آن حرام شود !!

پس آشپز دیگ ز شیخ بستاند و آش اندر بکرد !!
خلق، شادمان شده، شیخ را درود گفته، صلوات بفرستادند.

خشتمال که ترش روی حکایت بدید و بشنید، شیخ را جلو گرفته، بگفتا: این چه داستان بود که کردی ؟
چه کس دیده که گوسپند سر بریده سخن گوید، ای فریبکار ؟

شیخ بگفتا: مهم شله است، که به دیگ شد !!
الباقی، نه گناه من است. که خلق را اگر میل به خریت باشد همه کس را حلال باشد به سواری !!



نظرات

پست‌های پرطرفدار